♥ دنیای رمانتیک ♥ ـ تقدیم به کسی که دوسش دارم...

خرج دوست دارم ها

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را …
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا،
از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

[ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:خرج دوست دارم ها,عاشقانه,مطالب عاشقانه,وبلاگ عاشقانه,دوست دارم, ] [ 9 PM ] [ مسعود ] [ ]


مناجات با خدا

از خدا پرسيدم : خدايا چطور مي توان بهتر زندگي كرد؟

خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير ،

با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون هيچ ترسي براي آينده آماده شو .

ايمان را نگه دار و ترس را به گوشه اي انداز . شك هايت را باو رنكن و هيچگاه به باورهايت شك نكن ...

زندگي شگفت انگيز است ، فقط اگر بدانيد كه چطور زندگي كنيد .

مهم اين نيست كه قشنگ باشي ، قشنگ اين است كه مهم  باشي ! حتي براي يك نفر .

مهم نيست شير باشي يا آهو ، مهم اين است كه با تمام توان شروع به دويدن كني .

كوچك باش و عاشق .. كه عشق مي داند آئين بزرگ كردنت را

بگذار عشق خاصيت تو باشد نه رابطه خاص تو با كسي

موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن

فرقي نمي كند گودال آب كوچكي باشي يا درياي بيكران...

زلال كه باشي ، آسمان در تو پيداست ...

 

نلسون ماندلا
[ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:مناجات با خدا,خدا,مطالب خواندني, ] [ 3 PM ] [ مسعود ] [ ]


انشا یک دبستانی در مورد ازدواج (طنز)

انشا یک دبستانی در مورد ازدواج (طنز)

انشا یک دبستانی در مورد ازدواج (طنز) www.taknaz.ir

 


هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.

[ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:انشا یک دبستانی در مورد ازدواج (طنز),طنز,مطالب جالب,املا, ] [ 3 PM ] [ مسعود ] [ ]


تفاوت عروسی رفتن شما دخترا و ما پسرا...

 

 

عروسی رفتن دخترها

دو، سه هفته قبل از عروسی، دغدغه خاطرش اینه که: من چی بپوشم؟! توی این مدت هر روز یا

دو روز یه بار «پرو» لباس داره…

ممکنه به نتایجی برسه یا نرسه! آخر سر هم می ره لباس می خره!

بعد از اینکه لباس مورد نظر رو انتخاب کرد… حالا متناسب رنگ لباس، آرایش صورتش رو تعیین می

کنه… اگر هم توی این مدت قبل از مهمونی، چیزی از لوازم آرایش کم داره رو تهیه می کنه… حتی

مدل مویی که اون روز می خواد داشته باشه رو تعیین می کنه…


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:تفاوت عروسی رفتن شما دخترا و ما پسرا,دختر,پسر, ] [ 7 AM ] [ مسعود ] [ ]


اي كاش...

 

ای کاش احساسم گلی می بود ، میریخت عطرش را به دامانت

 

 

یا مثل یک پروانه پر میزد ، رقصان به روی طاق ایوانت
.
ای کاش احساسم کبوتر بود ، بر بام قلبت آشیان میکرد

 

 

از دست تو یک دانه برمیچید ، عشقی به قلبت میهمان میکرد
.
ای کاش احساسم درختی بود ، تو در پناه سایه اش بودی

 

 

یا مثل شمعی در شبت میسوخت ، تو مست در میخانه اش بودی
.
ای کاش احساسم صدایی داشت ، از حال و روزش با تو دم میزد

 

 

مثل هزاران دانه برفی ، سرما به جان دشت غم میزد
.
ای کاش احساسم هویدا بود ، در بستر قلبم نمی آسود

 

 

یا در سیاهی دو چشمانم ، خاموش نمیگشت و نمی آلود
.
ای کاش احساسم قلم میگشت ، تا در نهایت جمله ای میشد

 

یعنی که “دوستت دارم”ی میگشت ، تا معنی احساس من میشد !

[ سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:اي كاش,مطالب عاشقانه,عاشقانه,وبلاگ عاشقانه,مطالب رمانتيك, ] [ 5 PM ] [ مسعود ] [ ]


یادت باشه!!!

 

میدونی ادمها چرا وقتی بزرگ میشن دیگه با مداد نمی نویسند !!!


چون یاد بگیرند هر اشتباهی دیگه پاک نمیشه!!

 

 

 

یادت باشه!!

تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئولی!

[ سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:یادت باشه!!!,عاشقانه,وبلاگ عاشقانه,مطالب عاشقانه,عكس عاشقانه, ] [ 8 AM ] [ مسعود ] [ ]


شبهاي دلتنگي

 

خدایــــا ؛ کسی را که قسمـــت کس دیگریست، سر راهمان قرار نـــده !
تا شبهای دلتنگیــش برای ما باشد ، و روزهای خوشــش برای دیـگری ....!!

 

نقاش نیستم ولی
تمام لحظه های بی تو بودن را
درد می کشم
...

 

[ دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:شبهاي دلتنگي,مطالب عاشقانه,وبلاگ عاشقانه,عاشقانه, ] [ 3 PM ] [ مسعود ] [ ]


سه گانه هاي زندگي

*سه چيز در زندگي پايدار نيست:

-رويا

-موفقيت

-شانس

 

*سه چيز در زندگي قابل بازگشت نيست:

-زمان

-كلمات

-شكست

 

*سه چيز در زندگي انسان را خراب ميكند:

-عادت هاي بد

-غرور

-عصبانيت

 

* سه چيز در زندگي انسان را ميسازد:

-كار سخت

-صدق و صفا

-تعهد

 

* سه چيز در زندگي خيلي با ارزش است:

-عشق

-اعتماد به نفس

-دوستان

 

*سه چيز در زندگي هست كه نبايد از دست رود:

-آرامش

-اميد

-صداقت

                                       (نظر يادتون نره)

 

[ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:سه گانه هاي زندگي,عشق,مطالب خواندني, ] [ 5 PM ] [ مسعود ] [ ]


خورشيد

آن زمان که خورشيد قلب من برای هميشه غروب کرد

آن زمان که خونی که در رگهايم جاری بود برای هميشه خشکيد

آن زمان که لبهايم برای هميشه بسته شد

آن زمان که افکارم من را تنها در ميان آسمان رها کردند

آن زمان که تنها جسمم از ميان رفت روحم به پرواز در آمد

آن زمان من مرده ام

وشب هنگام برای يک بار و آخرين بار من را در خوابت ببين

ببين که چگونه تمام استخوانهايم و تمام افکارم در گمنامی وتنهايی پوسيدند

و من از ميان رفتند

و آن لحظه من تنها يک چيز دارم

و آن خداوند يکتاست که بيشتر از هميشه به او نزديک شده

اما آنگاه مطمين باش

که برای اولين بار از نبودن تو شادانم و افسوس گذشته را نخواهم خورد

زيرا در نبود تو خداوند را در کنار خود احساس می کنم

احساسی واقعی که از تمام وجودم سر چشمه ميگيرد

کوچهايی که ميان من و تو بود از فردا نگفت

از رويای زيبای دنيا نگفت

از سبزی دست های پر محبتت هيچ نگفت

کوچه ای ساکت بود بی خروش بی عشق بود

نميدانم چرا؟

کوچه ای که ميان من و تو بود زيبا نبود

[ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:خورشيد,متن عاشقانه, ] [ 1 PM ] [ مسعود ] [ ]


شعري براي تو

این شعر را برای تو می گویم

در یک غروب تشنه ی تابستان

در نیمه های این ره شوم آغاز

در کهنه گور این غم بی پایان

این آخرین ترانه لالاییست

که در پای گاهواره خواب تو

باشد که بانگ وحشی این فریاد

پیچد در آسمان شباب تو

بگذار سایه من سرگردان

از سایه ی تو دور و جدا باشد

روزی بهم رسیم که گر باشد

کس بین ما، نه غیر خدا باشد

من تکیه داده ام به دری تاریک

پیشانی فشرده ز دردم را

می سایم از امید براین در باز

انگشت های نازک و سردم را


[ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:شعري براي تو,شعر عاشقانه, ] [ 1 PM ] [ مسعود ] [ ]


راز تناسب اندام محمدرضا گلزار از زبان خودش



چند وقتی می‌شد خبری از محمدرضا گلزار نبود اما این روزها با فیلم «شیش و بش» دوباره به پرده سینماهای ایران آمده و با زوج همیشگی‌اش «امین حیایی» گیشه سینماها را تسخیر کرده‌ است. گزیده‌ای از حرف‌های اخیر محمدرضا گلزار در مورد این فیلم و حضورش در سینما، موسیقی و ورزش را بخوانید.
 
 
 

 

فوتبال
همیشه بیننده ‌خوبى براى فوتبال بوده‌ام اما هیچ‌وقت بازیکن حرفه‌ای‌ام نبوده‌ام.شاید اگر وارد فوتبال می‌شدم و آن را به‌عنوان حرفه‌ام انتخاب می‌کردم، به اندازه امروز در سینما به موفقیت می‌رسیدم. مسلما اگر فوتبالیست مى‌شدم دوست داشتم در تیم ملی کشورم بازی کنم اما همواره اولویت ورزشى‌ام والیبال بوده است.در زندگی شخصی‌ام نه دروازه‌بان بوده‌ام و نه فوروارد بلکه همیشه سرمربی‌ام! هیچ‌وقت هم به کسی پنالتی نداده‌ام چون یاد گرفته‌ام در ۱۸ قدم با احتیاط عمل کنم. این‌که چرا فوتبال ایران تا این حد دچار ضعف شده، یک ‌بحث ‌تخصصى است.

فقط ۵ دقیقه خودشان را جای من قرار دهند
این‌که خیلی‌ها می‌گویند گلزار حاضر نیست ‌چهره و ظاهرش را تغییر بدهد را اصلا قبول ندارم چون اگر از من بخواهند در فیلمی بازی کنم و البته مطمئن باشم‌ اثر، کاری قابل دفاع است و من باید موهایم را از ته بتراشم، قبول می‌کنم، مطمئن باشید. روزی که قرار شد با مازیار فلاحی کنسرت بگذاریم، خیلی‌ها ‌گفتند «گلزار» بازیگر خوش‌چهره‌ سینمای ایران می‌خواهد کنسرت‌ برگزار کند و جاز بزند! در امز زدن‌ که دیگر براساس خوشگلی نیست! آیا چوب درامز، این استیک جاز را می‌توانید در دست‌تان بگیرید و ۵ دقیقه تکانش بدهید؟ فقط ۵ دقیقه. این حرف‌های غرض‌ورزانه دیگر جای بحث و گفت‌وگو ندارد.

آرامش می‌خواستم ،رفتم سراغ موسیقی
درباره علاقه‌ام به موسیقی باید بگویم ابتدا پیانو می‌نواختم؛ پیانو را به شکل حرفه‌ای ادامه دادم و در کنار آن گیتار هم می‌زدم ‌و در چند سال اخیر هم نواختن پرکاشن را آغاز کردم و زمان زیادی را برای تمرین اختصاص دادم. البته اگر به یاد داشته باشید گاهی اوقات در کنسرت‌های گروه آریان، پرکاشن هم می‌‌نواختم اما باید بگویم علاقه من به موسیقی از جایی آغاز شد که به‌دنبال آرامش بودم؛ موسیقی به من آرامش لذت‌بخشی می‌دهد و تاثیر عجیبی بر روحیه‌ام‌ می‌گذارد.

می‌خواستم دندان پزشک شوم، مکانیک شدم!
از بچگی به فکر درس و مشق و در کنار آن، موسیقی و البته ورزش به‌ویژه شنا و اسکی بودم. در دهه ۶۰ پدرم در مقطعی سرپرست باشگاه پاس بود و به همین دلیل، من هم با او به تمرینات تیم پاس می‌رفتم. ضمن این‌که در محله اندیشه تهران حوالی خیابان شریعتی بزرگ شدم. آن زمان مشغولیت ذهنی من تنها درس بود و ورزش می‌کردم. یعنی وضعیت خانوادگی‌مان این‌طور اقتضا می‌کرد؛ از آن‌دست بچه‌هایی بودم که درس و مشق برایم اولویت داشت، پدرم علاقه داشت‌ در رشته تحصیلی خودش مکانیک، تحصیلاتم را ادامه بدهم اما من عاشق دندان‌پزشکی بودم. در مدرسه جزو بچه‌های درسخوان بودم، پیش از دیپلم، چند بار در کنکور شرکت کردم و در ۲ رشته مترجمی زبان و مهندسی مکانیک شاخه سیالات قبول شدم. آن زمان رشته ریاضی می‌خواندم اما سال آخر دبیرستان تغییر رشته دادم و به رشته‌تجربی رفتم تا در کنکور تجربی شرکت کنم و بتوانم در دندان‌پزشکی قبول شوم ولی آن سال مصادف شد با تغییر ساختار آموزشی و ضرایب خاصی که درنظر گرفتند، به همین دلیل نتوانستم در رشته دندان‌پزشکی قبول شوم، به ناچار برگشتم به سراغ مهندسی مکانیک که یک سال قبل از دیپلم قبول شده بودم، یعنی همان رشته‌ای که پدرم دوست داشت‌. سینما را دنبال می‌کردم اما فکر نمی‌کردم روزی به این دنیا کشیده شوم؛ آن زمان از بازی مرحوم خسرو شکیبایی بسیار خوشم می‌آمد، کم و بیش هم به سینما می‌رفتم اما نگاهم جدی نبود.

اشکالی دارد به خاطر چهره‌ام، سینمای ایران را متحول کرده‌ام؟!
تهیه‌کننده‌ای نیست که دوست نداشته باشد تماشاگران را به سالن سینما بکشاند، فکر نمی‌کنم ‌اگر چنین مسئله‌ای‌ البته با یک رویکرد مثبت اتفاق بیفتد، اشکالی داشته باشد! اگر نتیجه فروش فیلم است و این مسئله به چرخه اقتصادی سینمای ایران در شرایط حاضر کمک می‌کند، باید آن را به فال نیک گرفت، زیرا این سود اقتصادی می‌تواند بــه تولید فیلم‌های جدید کمک کند، حال چه ایرادی دارد که من هم با توجه به توانایی‌هایم که به قول منتقدان، به خاطر چهره‌ام‌ است در چنین شرایطی کمک حال اقتصاد بیمار سینمای ایران برای فروش فیلم‌ها باشم؟ به‌نظر شما این اشکالی دارد؟‌ آیا وقتی تهیه‌کننده از فروش میلیاردی فیلم‌هایی که من در آن بازی می‌کنم سود می‌برد و آن را با قیمت ۵۰۰ میلیون تومان به رسانه‌های تصویری می‌فروشد، نباید به دستمزد بازیگران و سایر عوامل فیلم که در تولید زحمت کشیده‌اند مبلغی اضافه کند؟‌ تهیه‌کننده با بازیگر توافق می‌کند و هیچ اجباری در کار نیست. بسیار پیش آمده خودشان مبلغی پیشنهاد می‌کنند و می‌گویند ما این بودجه را برای تو کنار گذاشته‌ایم و این مبلغ الان هم آماده است. من تنها سالی یک فیلم کار می‌کنم و مثل بازیگران دیگر نیستم که همزمان در چندفیلم حضور داشته باشم. سینمای ما رشد اقتصادی داشته؛ تهیه‌کننده از افزایش قیمت بلیت نفع می‌برد و این سود سهم همه اهالی سینماست. فیلمی که فروش بالایی دارد، باید همه عوامل به‌خصوص افراد گروه فنی و تدارکات که دوبرابر سایرین فعالیت می‌کنند از آن بهره‌مند شوند. این پیشنهاد را همیشه و همه‌جا مطرح کرده‌ام اما هیچ‌وقت به آن اهمیتی داده نشده و همه فقط به سراغ حاشیه‌ها می‌روند!‌ متاسفانه گاهی دیده می‌شود بعضی برنامه‌های تلویزیونی به جای این‌که سینما را آن‌طور که هست تحلیل کنند و به بخش‌های مهم‌تر از جمله صحنه، گریم، لباس و… بپردازند، موضوع دستمزد را مطرح می‌کنند و فقط هم اشاره به یک بازیگر خاص دارند و محکومش می‌کنند! بدون این‌که درنظر داشته باشند همین بازیگر توانسته فیلم را به سوددهی برساند و علاوه بر جبران تمام هزینه‌های تولید، بازدهی کار را هم بالا ببرد.

این پیش‌بینی گلزار در مورد فیلم جدیدش قبل از اکران آن بوده است
مطمئن باشید «شیش و بش» با فروش ۳میلیارد تومانی در تهران رکوردشکن خواهد بود. مردم برای تماشای این فیلم حداقل ۳روز در نوبت خرید بلیت می‌مانند! پس از گذشت یک هفته از نمایش فیلم، کسانی که در انتهای صف خرید بلیت هستند، باید اول صف را با دوربین شکاری ببینند! مردم در سالن‌های سینما آنقدر خنده سر می‌دهند که لحظه‌ای از این حالت خارج نمی‌شوند! دیالوگ‌ها و الفاظ این فیلم هیچ لودگی و الفاظ جلفی ندارد و ‌مطمئن باشید هیچ فیلمی ‌‌توان رقابت با «شیش و بش» را نخواهد داشت.

برای فرم بدنم خیلی زحمت کشیده‌ام
این‌که چرا‌ طناب زدن جزو ورزش‌های روزانه‌ام است، دلیل خاصی ندارد، جز چربی‌سوزی. روزانه ۴هزاربار طناب می‌زنم؛ این کار را در ۴۰ ست‌ ۱۰۰ تایی انجام می‌دهم. ۴ هزار به زبان آسان است اما بسیار کار سختی است. طناب ‌یکی از اجزا و وسایل اصلی من در مسافرت‌هایم است و هیچ‌گاه حتی در سفرها‌ هم‌ از ورزش غافل نمی‌شوم.‌ در ورزش کاملا جدی‌ام، خب نتیجه‌اش هم داشتن بدنی سالم و زیبا‌ست که همان‌طور که گفتم ساده به دست نیامده و انصافا خیلی زحمت کشیده‌ام. همین دیروز فیلمی را در لپ‌تاپم به دکتر ساسانی (مربی‌ام) از اسکی یک ورزشکار در یک پیست اسکی خارجی نشان دادم. او به خاطر مهارت آن اسکی‌باز گفت احتمالا یکی از قهرمانان جهان است اما وقتی در پایان کار عینکم را از روی صورتم برداشتم، فهمید خودم بودم!

از شادابی خودم لذت می‌برم
ورزش بخش بزرگی از زندگی من را تشکیل می‌دهد. ‌از وقتی ‌یادم می‌آید ورزش کرده‌ام؛ از ۴ سالگی با اسکی شروع کردم، بعد والیبال و بعد هم بدنسازی البته نه به‌صورت مقطعی‌. مثلا ‌اسکی را‌ از ۴ سالگی شروع کرده‌ام و حتی ‌کارت مربیگری‌اش را هم‌ دارم و از دوران طفولیت من را در پیست‌های اسکی می‌شناسند، تا امروز هم مداوم ادامه داده‌ام، همین‌طور والیبال اما بدنسازی را واقعا دوست دارم چون هم باعث شده بدنم همیشه متناسب و سالم باشد و هم‌ چالاکی و شادابی خاصی‌ به من داده که ‌حین فیلمبرداری و سر‌صحنه‌های مختلف و برداشت‌ها از آن لذت می‌برم. در واقع بدنسازی و متناسب بودن، علاوه بر سلامت، در تمام جنبه‌های دیگر زندگی معمولی و کاری هم کمکم کرده و‌ جا دارد ‌از دوست عزیزم آقای دکتر ساسانی که در زمینه برنامه‌های ورزش و رژیم‌های غذایی‌ راهنمایی می‌کند‌ تشکر کنم.

منبع: نوین فان

[ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:راز تناسب اندام محمدرضا گلزار از زبان خودش,گلزار,تناسب اندام, ] [ 11 AM ] [ مسعود ] [ ]


شناخت شخصیت افراد‌ از روی رنگ چشم

  رنگ چشم سبز


رنگ چشم سبز، نشان د‌هند‌ه آن است که صاحبان آن، شخصیتی قوی و اراد‌ه‌ای بالا د‌ارند‌. د‌ر تصمیم‌گیری‌ها، خیلی محکم عمل می‌کنند‌ و تا حد‌ی خود‌ رای و مغرور نیز هستند‌. این افراد‌، اعتماد‌ به نفس بالایی د‌ارند‌ و تا آخرین توان خود‌ به د‌یگران کمک می‌کنند‌.

 رنگ چشم آبی

د‌ارند‌گان چشم‌های آبی، د‌ارای نگاهی عمیق هستند‌ و شخصیتی حساس د‌ارند‌. این افراد‌ به راحتی فکر و نظرخود‌ را به د‌یگران تحمیل می‌کنند‌.

رنگ چشم مشکی


صاحبان چشمان مشکی، انسان‌هایی رویایی هستند‌ که د‌ر فضای شاعرانه‌ای زند‌گی می‌کنند‌ و همچنین بسیار د‌ست و د‌ل باز هستند‌. بسیار سعی می‌کنند‌ با هر چه د‌ارند‌ به د‌یگران کمک کنند‌. این افراد‌ همچنین د‌ارای خلق و خوی اجتماعی و احساسات ظریف هستند‌.

رنگ چشم قهوه‌ای


چشم قهوه‌ای، سمبل مهربانی و محبت است و هر چه تیره‌تر باشد‌ مهر و محبت صاحبش بیشتر است. چشمقهوه‌ای‌ها، بسیار خونسرد‌ند‌ و هرچه را که می‌خواهند‌ به راحتی تصاحب می‌کنند‌.

 رنگ چشم خاکستری

صاحبان چشم‌های خاکستری، د‌و د‌سته هستند‌. یا از شخصیتی آرام برخورد‌ارند‌ و یا شخصیتی عصبی و انقلابی د‌ارند‌، ولی د‌ر مجموع انسان‌هایی سرسخت و سنگین د‌ل هستند‌.

رنگ چشم عسلی

با وجود‌ اینکه چشم ‌عسلی‌ها، انسان‌هایی خوش قلب هستند‌ ولی با د‌یگران صریح نیستند‌. این افراد‌ همیشه به د‌نبال د‌وست می‌گرد‌ند‌. چشم عسلی‌ها معمولاً از کود‌کی روی پای خود‌ می‌ایستند‌ و د‌وست ند‌ارند‌ به د‌یگرانتکیه کنند‌.

[ شنبه 13 خرداد 1391برچسب:عاشقانه , مطالب عاشقانه , عاشقانه, عشق,شناخت افراد از روي رنگ چشم, ] [ 10 AM ] [ مسعود ] [ ]


عشق

http://img4up.com/up2/20944639860883176952.jpg


شعر هاي عاشقانه 91

http://www.jokfun.com/upload/images/54529666734033984738.jpg

ای کاش احساسم گلی می بود ، میریخت عطرش را به دامانت
یا مثل یک پروانه پر میزد ، رقصان به روی طاق ایوانت
.
ای کاش احساسم کبوتر بود ، بر بام قلبت آشیان میکرد
از دست تو یک دانه برمیچید ، عشقی به قلبت میهمان میکرد
.
ای کاش احساسم درختی بود ، تو در پناه سایه اش بودی
یا مثل شمعی در شبت میسوخت ، تو مست در میخانه اش بودی
.
ای کاش احساسم صدایی داشت ، از حال و روزش با تو دم میزد
مثل هزاران دانه برفی ، سرما به جان دشت غم میزد
.
ای کاش احساسم هویدا بود ، در بستر قلبم نمی آسود
یا در سیاهی دو چشمانم ، خاموش نمیگشت و نمی آلود
.
ای کاش احساسم قلم میگشت ، تا در نهایت جمله ای میشد
یعنی که “دوستت دارم”ی میگشت ، تا معنی احساس من میشد !
.
.
.
.
.
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیافزاید عشق
.
قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید ، اگر باید عشق
.
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد ، شاید عشق
.
شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
.
پیله رنج من ، ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت ، به پروانه نمی آید عشق !
.
.
.
.
.
غم نگاه آخرت تو لحظه ی خدافظی
گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی
.
قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار
چه بی دووم بود قولمون جدا شدیم آخرکار
.
تو حسرت نبودنت من با خیالتم خوشم
با رفتنم از این دیار آرزوهامو میکشم
.
کوله بارم پره حسرت ، تو دلم یه دنیا درده
مثل آواره ای تنهام ، تو خیابونی که سرده
.
تا خیالت به سرم میزنه گریم میگیره
آروم آروم دل تنگم داره بی تو میمیره
.
.
.
.
.
حس می کنم ، حسم به تو حسی نو است
حسم برای حس تو ، شعری نو است
حس می کنم ، حس کرده ای احساس من
احساس حسم حاسد و جنسی نو است
حدسی بزن ، حسم حسود حس کسیت
احساس تو بر حس من ، حدسی نو است
در حس تو ، احساس من محسوس شد
احساس کن حس مرا ، حسی نو است
سحری بکن ای ساحر احساس من
هر حس تو نسبت من ، سحری نو است
مبحوس گشت احساس من از حس تو
حساس کن احساس خود ، فصلی نو است !!!


بهانه


هنوز هم عاشقانه ‌هایم را عاشقانه برای تو می‌نویسم..
هنوز هم در ازدحام این همه بی تو بودن از با تو بودن حرف می‌زنم..
هنوز هم باور دارم عشق ما جاودانه است..
این روزها دیگر پشت پنجره می‌نشینم و به استقبال باران می‌روم.
می‌دانم پائیز، هنوز هم شورانگیز است..
می‌دانم  یکی از همین روزها کسی که نبض زندگی من است،
کسی که جز تو نیست بازمی‌گردد..
می‌دانم تمام می‌شود و ما رها می‌شویم؛ پس بگذار بخوانم:
اولین عشق من و آخرین عشق من تویی
نرو، منو تنها نذار که سرنوشت من تویی..

 

(نظر يادتون نره)


عشق در بیمارستان ( داستان عاشقانه)

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.


صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

Design

Design By : Lovelyrose